ملال محبت

ملال  محبت

گاهی گر از ملال محبت برانمت

دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی ست که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانهً صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسید به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتمسرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش

سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

این قدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه ی گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکافانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال  چشم سیاه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد