دوووست
الهی ! روا مدار که پنهان ما از پیدای ما ناستوده تر باشد و در ورای صورت آراسته ی ما سیرتی زشت و نا هموار نهفته باشد؛ یا ارحم الراحمین.
الهی ! روا مدار که پنهان ما از پیدای ما ناستوده تر باشد و در ورای صورت آراسته ی ما سیرتی زشت و نا هموار نهفته باشد؛ یا ارحم الراحمین.
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند
این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی "لطف آله" کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم
بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
بــا چــشــــم ســیــاه آمــــــد و رنــگـــــم کـــــــــرد
بــا رنـــگ نـــگــاه خـــود هـــمـــاهـنــگـــم کـــــــرد
وقــتـــی کــه بـــه چـشـم هــای مــن زل زده بـــود
دل فــکــــر بـــدی کــرد و خـــدا ســنــگـــم کــــــرد
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
عرض ادب و احترام فراوان
مدتی وبلاگ بنا به دلایلی به روز رسانی نمیشد.
و حالا هر چند کم و با فواصل زمانی طولانی آپ میشه.
از دوستان عزیزم که لطفشون شامل حالم میشد در این مدت سپاس گزارم.
عرض ادب و احترام فراوان
ممنونم که همراهیم کردین
از لطفتون ممنونم
وبلاگ تا مدتی اپ نمیشه
موفق باشید
بید مجنون زیر بال خود پناهم داده بود
در حریم خلوت جانبخش راهم داده بود
تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید
مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود
شاه بودم بر سر آن تخت - شاه تخت خویش
یک چمن گل تا افق جای سپاهم داده بود
چتر گردون سجده ها بر سایبانم برده بود
عطر پیچک بوسه ها بر پیشگاهم داده بود
آسمان - دریای آبی ،
ابرها ، قوهای مست
شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود
آه ای آرامش جاوید ! کی آیی به دست؟
آسمان یک لحظه حالی دلبخواهم داده بود!
((فریدون مشیری))
زنی، فال مرا میدید و میگفت:
- زنی، آرام و خوابت را ربودهست!
به نقش قهوه میبینم که، دیریست
چراغافروز رؤیای تو بودهست!
رخش زیباست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته میخواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!
فریبش را مخور! خوش خط و خالیست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!
به گیسوی بلاریزش میاویز!
ز لبخند بلاخیزش بپرهیز!
سرت را گرم میدارد به امّید
دلت را نرم میسازد به نیرنگ
مدامت میدواند، تشنه، بیتاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.
به او گفتم:
- مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!
اگر هم راست میگویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست
((فریدون مشیری))
سلام عرض ادب و احترام
چند تا دوبیتی براتون مینویسم که امیدوارم مورد پسندتون واقع بشه
این اشعار از کتابگناه دریا از فریدون مشیری هستن.
مکتب عشق
سیه چشمی به کار عشق استاد،
به من درس محبت یاد می داد.
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد
گرفتار
لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد،
رسید آن دم که بگشایی پرم را.
عشق بی سامان
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره عاشق،ماندنت چیست؟
آرزو
به امید نگاهت ایستادن،
به روی شانه هایت سر نهادن،
مرا خوش تر از این ها آرزویی ست :
دهان کوچکت را بوسه دادن.
غروب نابهنگام
چو ماه از کام ظلمت ها دمیدی.
جهانی عشق در من آفریدی.
دریغا،با غروب نابهنگام،
مرا در در دام ظلمت ها کشیدی
غوغا می کنی
ای غنچهً خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم اتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
اتش پرید از تیشه ات امشب مگر ای کوهکن
از دست شیرین درد دل با سنگ خارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی
دیدم به آتش بازیت شوق تماشایی به سر
آتش زدم در خود بیا گر خود تماشا میکنی
آه سحر گاه تو را ای شمع مشتاقم به جان
باری بیا گر آه خود با ناله سودا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم مارا تو پیدا می کنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
اسیر
جان می دهم به گوشهً زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزهً هستی نمی خورم
زاری بر این سراچهً ماتم نمیکنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندار آن که روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باشم حرام من !
تا دل به زندگی نسپارم ،به صد فریب
می پوشم از کرشمهً هستی نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت ،از تو کجا می توان گریخت؟
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشهً راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام !
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه ،خدا را ،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت ! هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانهً من تازیانه را !
((فریدون مشیری))
آخرین جرعۀ این جام
همه می پرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب ؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ ؟
چیست دربازی آن ابر سپید ،
روی این آبی ارام بلند ،
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟
***
چیست در خلوت خا موش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خندۀ جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
***
_ نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به اين خلوت خاموش کبوتر ها ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
من به این جمله نمی اندیشم .
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهً توست
همه آفاق پر از نعرهً مستانهً توست
در دگان همه باده فروشان تخته ست
آن که باز است همیشه در میخانه توست
دست مشاطهً طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه توست
دور پیوند تسلسل به تو دادند _ آری
دست غیبی ست که با گردش پیمانه توست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه من همه در گوشه انبانه توست
همت ای پیر که کشکول گدایی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه توست
ای کلید در گنجه اسرار ازل
عقل دیوانه گنجی که به ویرانه توست
شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه تو ست
در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای آن سرکه شرابی که به خمخانه توست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی ست
همه بازش دهن از حیرت دردانه توست
تخت جم دیدیم و سرمایه شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانه توست
در یکی آینه عکس همه افاق ای جان
این چه جا دوست که در جلوه جانانه توست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه توست
ای گدای سر خوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه توشت
شمعی فروخت چهر که پروانهً تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهً تو بود
خمِّ فلک که چون مه مهرش پیاله هاست
خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود
پیر خرد که منع جوانان کند ز می
تا بود خود سبو کش میخانهً تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهً تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم ،پای دل
هر جا گذشت جلوهً جانانهً تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو را
مرغان باغ را به لب افسانهً تو بود
هدهد گرفت رشتهً صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهً تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کو را هوای دام تو و دانهً تو بود
بیگانه شد به غیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهً تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش ، شهریار
تا بانگ صبح نالهً مستانهً توبود