* شعر *

 

نقش

 

نقش پایی  مانده بو د از من ، به ساحل ، چند جا

ناگهان ، شد محو ،

                با فریاد موجی سینه سا !

آن که یک دم ، بر وجود من گواهی داده بود ؛

از سر انکار ، می پرسید : کو ؟ کی ؟

                                 کِی ؟ کجا ؟

ساعتی بر موج و آن جای پا حیران شدم

از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها :

 

این جهان : دریا

           زمان : چون موج ،

                       ما : مانند نقش ،

لحظه ای مهمتن این هستی ده هستس ربا !

***

یا سبک پرواز تر از نقش ، مانند حباب ،

بر تلاطم های این دریای بی پایان رها

 

 

لحظه ای هستیم سر گرم تماشا ناگهان ،

یک قدم  آن سوی تر ، پیوسته با باد هوا !

***

باز می گفتم : نه ! این سان داوری بی شک خطاست .

فرق بسیار است بین نقش ما ، با نقش پا .

 

فرق بسیار است بین جان انسان و حباب

هر دو بر بادند ، اما کارشان از هم جداست :

مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند

آفتاب جان شان در تار و پود جان ما !

 

مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند

هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا !

***

هر که بر لوح جهان نقش نیفزاید ز خویش ،

بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

 

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی

تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را !

((فریدون مشیری ))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد