بــــــــهــــاری
تــو تـا بـا منـی جـانِ جان با من است ...
بی آنکه سبز باشی می ستایمت... خوش اومدی پاییز دوست داشتنی ... تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ...! با تو بی تابی وبی خوابی و دل مشغولی با تو حالِ خوش و احوالِ پریشان خوب است ..! 3> واقعیت اینه که ؛ فاصله هم حریفِ دل نمیشه ... برف و بارون که بیاد ! این زمستون که بیاد ! میدونی تنهاییا چن ساله میشه؟ من به بارونا سپردم ، به خیابونا سپردم ، که مواظب تویِ دیوونه باشن به خودِ خدا سپردم ! به همه دنیا سپردم ! که هوایِ عشقِ من رو داشته باشن ... که مواظبِ تویِ دیوونه باشن ... پُر از آشفتگی میشم کنارِت ؛ من این آشفتگی رم دوست دارم .. تا نقش تو هست در ضمیرم؛ نقشِ دگری کجا پذیرم ..؟! فــقـط بــرایِ تـــو یــک نــفــر...!! مــی دانــی؟! بـــی تـــو لــحــظـه هـا ، قــصــد عــبـور از ایــن ویـرانــه را نــدارنــد!! گــویــی بــی هـدف و سـرگــردان ، بـی راهـه را پـیـش گــرفـتـه انــد!! پــریــشــان روزگــاریـسـت...!! نـبـودنـت شـب و روز را بــه هــم ریـخـتـه اسـت...!!! دیــگـر شـب هـا هـم تـمـامـی نـدارنــد... :) پ.ن : کاش نسیم صبحدم آمدنت را مژده میداد به دلم مژدگانی اش را نزد صبا به امانت میگذاشتم تا اگر دوباره آمد و نبودم! به دستانش برساند!!
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﺪ ، ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻋﺎﯾش ﻣﺴﺘﺠﺎﺏﺷﻮﺩ..... چــــنـــان نـــمـــای ؛کــــه هـــیـــچ گـــاه نـــگـــاهـــمـــان در هــــم گــره نـــخـــورد!! آرام بـــگـــــذر... هـــمـــچـــون عـــبـــور رود هـــا از حـــریـــم ســـخــــره هـــا !! آرام بـــگـــــذر... گویــــی هــــرگـــز دوســـتـــت دارم از زبــــانــت جـــاری نـــشـــد !! آرام بـــگـــــذر... بـــگـــذار در هــمـــهـــمـــه ی ایـــن روز هـــای بــــی کـــســــی و تـــنـــهـــایـــی بـــاز هـــم در خـــود فـــرو روم ؛ بـــاز هـــم ایـــن زیـــبـــا خــیــــالـــت را در آغـــوش کـــشـــم !!! چــنــان کـــه اهــســتــه ســر نـــهـــم بـــه بـــالـــیــن تــا جـــان دهـــم بـــه رهــــت !!! آرام از کــــنـــارم بـــگـــذر...
برایش سر از پا نشناخت؛ در سرگردانیم رها کرد و رفت سراغش را ز پستو های ذهنم گرفتم، گیج و مبهوت بودم از برای جستنش ؛ اما نیافتمش... به دنبالش
بودم؛ مست و حیران
در سرگردانیِ یافتنِ دلم ؛ به دالان های ذهن و خاطراتم هم سرکی کشیدم وه که چه دلی!!!
بس سرکش است و خود رای!!! تازیانه ی بی تابی هایِ شباهنگامش دیگر طاقتم را طاق کرده؛ من بدنبال او تا او را باز گردانم. لیک او پیش رفت در سیلانِ عاشقی!!! حال، اما نه مجال باز گرداندنش هست و نه یارای یافتنش. آهای غریبه که دلم به عقد توست...!!! تو تنهایش نگذار...!! برایت از من هم گذشت دلم..... مـــداد قــــرمـــز داری؟؟ اگــــه نـــداری یـــکــــی بـــگـــیـــر لــازمــــت مـــیــشــه!! یــــه خـــط قـــرمــــز بــکـــش دورم یــــه ضــــربـــدرم روش !! اونــــوقـــت تــابـــلــو "مـــــــــــــن" مــمــنــوع مــیــســازی!!!!
از سکــوتــم دوســت داشتنم را نفهمیدی معنی حرفهای چشمانم را هم که نمی دانی دیگر دارم فریاد میزنم ای کاش گوشی برای شنیدن داشته باشی دوستــتـــــ... دارم
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو گر نه سماع بارهای دست به نای جان مکن نفخ نفخت کردهای در همه دردمیدهای چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
از
همان روزی که دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از
همان روزی که فرزندان حضرت آدم، صدر پیغام آوران باری تعالی زهر
تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت
مرد،گرچه آدم زنده بود! از
همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند .
از همان روزی که
با شلاق و خون دیوار چین را ساختند. آدمیت
مرده بود! بعد،دنیا،هی
پر از آدم شد و این آسیاب، گشت و گشت، قرن
ها از مرگ آدم هم گذشت. ای
دریغ،آدمیت بر نگشت! قرن
ما روزگار مرگ انسانیت است! من
که از پژمردن یک شاخه گل، از
نگاه ساکت یک کودک بیمار، از
فغان یک قناری در قفس، از
غم یک مرد در زنجیر، حتی
قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام، زهرم
در پیاله،اشک وخونم در سبوست، مرگ او را از کجا باور کنم؟ فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست. فرض
کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست. فرض
کن جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و
کور،در میان مردمی با این مصیبت ها صبور، صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق، گفتگو
از مرگ انسانیت است! ((فریدون مشیری))
حال همه ی ما خوب است که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
فاصله کوتاه است !!
و تو گاهی حتی نخواهی فهمید ؛
هم پایِ امروزت
مسافرِ لحظه ای دیگر است ..
اینجابودن ها و نبودن ها فاقد هرگونه اعتبار است ...
همان ها که میرومُ میرومُ ..!!
و ، تو نیستیُ نیستیُ ..
برومُ بِرَوَم ...!
بی آنکه تویی باشی اینبار هم ...
تهِ خیابان هم تو نباشی ..
آنقدر بروم ..
بروم ...
به خود ک آمدم باز هم شب باشدُ و من باشمُ و خیابان !
به اطرافم نگاه کنم ؛ تا دریابم کجا ایستاده ام !
سر از کدام خیابان در آورده ام اینبار !
نگاهی به ساعت بیاندازم !
و دور ترین مسیر بازگشت را انتخاب کنم باز هم !
***
هوا سرد باشد ...!
سردِ سرد !!
زیر لب با تو سخن بگویم ...
خسته از رفتن ها !!
راه خانه پیش گیرم ...
هوا سرد باشد ...!
درست مثلِ هوایِ این روز هایِ دِلَـم !
دلم
روزی به عقد کسی در آمد و رفت؛
گرهم کند وفـایی کاری به ما نـدارد
بیـاکه دل دوبــاره دارد بهانه تــو.....
که درد بی تـو بودن جز تو دوا نـدارد
گفتی چـرا به یادم بیمار و مست گشتی
گفتم که روی ماهت چون و چرا ندارد
هر چه گریزم از تـو، در دام تـو بیفتم
هر چند دل هراسی زین دام ها نــدارد
صبرم تمام گشته ، هجـر تــو قاتل من
دل از فراق رویت، نـای و نـوا نـدارد....
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور
که مردم به آن شادمانیِ بی سبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بی جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی درمان
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست
راستی خبرت بدهم
خواب ديدام خانه ای خريده ام
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی ديوار ... هی بخند
بی پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه ی ما میگذرد
باد بوی نامه ای کسان من میدهد
يادت می آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان
نامه ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه
از نو برايت می نويسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور نکن....
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می کشم
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی
وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا
یار باقی وآنکه می آرد پیام یار باقی
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب چو شمعم خنده میآید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی
گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله های زار باقی
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
از خزان هجر گل ای بلبل شیدا چه نالی
گر بهار عمر شد گل باقی و گلزار باقی
عمر باد و تندرستی از ره دورم چه پروا
زاد شوقی همره است و توسن رهوار باقی
می تپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
بگذار که از دور گرفتار تو باشم
گر راه ندارم به حریمت نظری کن
تا معتکف سایة دیوار تو باشم
با آنکه تو را عاشقم از خود نپسندم
تو یار به من باشی و من عار تو باشم
دستی، که به جز دامن لطف تو نگیرم
چشمی، که فقط طالب دیدار تو باشم
زخمم به جگر زن که دوایی نپذیرد
دردی به دلم بخش که بیمار تو باشم
از همچو تویی پاک تر از گل همه حیف است
تا همچو منی عبد خطاکار تو باشم
سوزم به درون ریز که پیوسته بسوزم
خوابم ببر از دیده که بیدار تو باشم
من میثمم و چوبة دارم به سر دوش
بگذار که دلباخته ی دار تو باشم
MiSs-A |